فولکلور کهکیلویه و بویراحمد – Ashraf Sheibaniaghdam ART STUDIO Fri, 18 Jun 2021 20:15:42 +0000 en hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1.1 طرز پخت نان بلوط /%d8%b7%d8%b1%d8%b2-%d9%be%d8%ae%d8%aa-%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%84%d9%88%d8%b7/ /%d8%b7%d8%b1%d8%b2-%d9%be%d8%ae%d8%aa-%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%84%d9%88%d8%b7/#respond Sat, 08 May 2021 23:39:11 +0000 /?p=730

روایتی از بازتاب فقر همسو با سخت کوشی و خستگی ناپذیری زنانی که پا به پای مردان و گاه پیش تر از آنان حرکت می کنند بدون هیچ چشمداشتی… به جان خریدن این رنج ها و دردها بخشی جدایی ناپذیر از زندگی فردی و اجتماعی آنهاست…

.زنانی که شاید هیچ وقت پا فراتر از آبادی خاموش اما پرهیاهوی خود نگذاشته باشند

.هیاهوی طبیعت آنچنان آنهارا مسحور خود کرده که هیچوقت جز طعم گس و تلخ نان بلوط طعم دیگری نچشیده و نمی خواهندبچشند

سرگذشت هر یک از آنها با سرنوشت درخت های پرثمر اما ریشه در خاک و بی تحرک بلوط گرهی عمیق خورده . زنانی که دلهای بی قرارشان .جز با صدای سکوت کوهستان آرام نمی گیرد.

]]>
/%d8%b7%d8%b1%d8%b2-%d9%be%d8%ae%d8%aa-%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%84%d9%88%d8%b7/feed/ 0
The story of Shab Cheraq /the-story-of-shab-cheraq/ /the-story-of-shab-cheraq/#respond Thu, 06 May 2021 13:13:09 +0000 /?p=712 Narrator: Vafadar chirneghad

Shah Abbas provided some of the needs of the poor people and gave them to his subordinates to take care of them. The Shah's subordinates refused to give the necessities to the poor and kept them for themselves. The people also constantly complained to the king about his poverty and misery. Shah Abbas, realizing the deteriorating situation, went to the house of the poor every night in the clothes of a beggar and gave each of them a Govhar-e Shabcheraq(gem of night). One night he met several women. He said to them: Tell O Ali! and help me. They said O Ali! But O Darwish, we have nothing. Shah Abbas said: I am a stranger, give me a place to sleep. One of them said: My husband is a woodcutter and we are very poor. You can sleep in a corner of our yard. When the Dervish entered the courtyard, he saw seven or eight women coming and going. Darwish asked, "Whose are these women?" The man of the house said that they are my daughters. The woman who sheltered you is also my wife who is pregnant. Out of poverty, no one is willing to marry my daughters. The man pointed his hand and guided the dervish to the gate to sleep. In the middle of the night, the dervish (Shah Abbas) woke up to the sound of screaming and the pain of childbirth. The woman gave birth to a very beautiful girl. The woman was very upset that she gave birth her ninth daughter and was very sad. At that moment, the dervish noticed that the wall of the poor man's house had cracked, and a large man went over the baby's head, removed the cloth from her, and wrote something in the notebook in his hand and came out. At this time, Shah Abbas jumped up and took his hand and said, "Who are you?" What are you doing at this poor man's house at this time of night and what did you write in your notebook? That person said I write a destiny! What did you write? He said: I wrote in my notebook that this girl belongs to Shah Abbas. He said this and disappeared.
It was morning. The dervish asked the man: Last night God gave you a child, is it a girl or a boy? The man said a girl! The dervish (Shah Abbas) cried and begged the poor man, "I have no children. Give me this girl". I am ready to give the Govhar-e Shabcherq(gem of night equal to her weight.
 When his wife heard this, she persuaded the man to give him the girl. Shah Abbas, who was afraid of the words of the destiny writer, thought to himself that it was possible that in a few years, he would become so poor and helpless and maybe he would be at the same level of this woodcutter and this baby girl should be given to him as a wife. With these confused thoughts, he went to a place where he wore his royal clothes. When he got there, he told his guard to kill the baby.
The guard took the girl away and wanted to kill her. The child grabbed his wrist and laughed. He stopped killing the child with a small tear in the skin of her abdomen. The guard returned to the king and said that he had killed her with a sword. The girl's father went to the forest to gather firewood. He heard a baby crying from a distance. He ran to her and recognized his daughter and said to himself, "What's the matter? What is she doing here?" He picked her up and ran towards the house. The woman recognized her baby and said: "We got good money and our daughter. What else do we want from God? Then she sewed the skin of the girl's abdomen and applied ointment to it. The poor man gradually amassed great wealth and became a famous businessman. 
The girl grew up and she become the most beautiful and moral girl in the city. Shah Abbas, who had not yet given up helping the poor, one day reached the house of a rich businessman. The housewife threatened the dervish and told him to stay away!  and told I hate all kinds of dervishes. The girl of the house called to her mother and said: Mother of all dervishes who are not bad! You have a bad memory of a dervish, you should not scare everyone! Then she told her mother to give him some bread! Darwish (Shah Abbas) saw the girl and was surprised by all her beauty and dignity. When he returned to the palace, he informed all the elders and said that he wanted to get marry with the daughter of a certain businessman. The merchant proudly gave his daughter to the king. On the night of Shah Abbas's wedding, he saw a wound on the girl's abdomen and asked her, "What is this?" The girl, who had heard the story from her mother, told it all to the king. Shah Abbas shook his head and said: Woe to me! That man has no choice but to surrender to fate. He blamed himself for how he intended to escape from destiny and why he judged so quickly.

]]>
/the-story-of-shab-cheraq/feed/ 0
گوهر شب چراغ /%da%af%d9%88%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%a8-%da%86%d8%b1%d8%a7%d8%ba/ /%da%af%d9%88%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%a8-%da%86%d8%b1%d8%a7%d8%ba/#respond Tue, 04 May 2021 23:47:03 +0000 /?p=707
قصه ی شب چراغ – به روایت وفادار چیره نژاد

شاه عباس بخشی از نیازمندی­های مردم تنگدست را فراهم می­ کرد و به زیردستان خود می ­داد که به­ دست آن­ها برسانند. زیر دستان شاه از دادن آن مایحتاج به افراد تهی­دست خودداری نموده و آن­ها را برای خود نگاه می­ داشتند. مردم هم از نداری و بدبختی نزد شاه پیوسته شکایت می ­کردند.

شاه عباس که متوجه وخامت اوضاع شد، در لباس گدا هر شب به خانه ­ی فقرا سر می زد وبه هرکدام یک گوهر شب چراغ می­ داد. یکی از شب­ها با چند زن روبه رو شد. به آن­ها گفت: یا علی بگویید و به من کمک کنید. آن­ها گفتند یا علی! اما ای درویش ما چیزی نداریم. شاه عباس گفت: غریبم جایی برای خواب بدهید. یکی از آن­ها گفت: شوهرم هیزم­ کش است و بسیار فقیریم. می ­توانی گوشه ­ای از حیاط ما بخوابی. وقتی درویش وارد حیاط شد هفت یا هشت زن را دید که در حال رفت و آمدند. درویش پرسید این هفت یا هشت زن از آنِ کیست؟  مرد خانه گفت آن­ها دختران دمِ­ بخت من هستند. زنی که به تو پناه داد نیز زن من است که باردار است. از نداری و تهیدستی هیچ کس حاضر نیست با دخترانم ازدواج کند. مرد با اشاره ­ی دستش درویش را به کنار دروازه برای خوابیدن راهنمایی کرد. نیمه ­های شب، درویش(شاه عباس) از صدای داد و فریاد و درد زایمان زن بیدار شد. او دختری بسیار زیبا به دنیا اورد. زن از این­که نهمین دختر را به­دنیا آورد، بسیار ناراحت شد و از شدت غصه از حال رفت. در ان لحظه درویش متوجه شد که دیوار خانه­ ی مرد فقیر، شکافته شد و مردی درشت هیکل بالای سر نوزاد رفت و پارچه را از روی او کنار زد و در دفتری که دردست داشت چیزی نوشت و بیرون آمد. در این هنگام شاه عباس پرید و دست او را گرفت و گفت تو کیستی؟ این وقت شب در خانه­ ی این  فقیر چه می­کنی و در دفترت چه نوشتی؟ آن شخص گفت من تقدیر نویسم! گفت چه نوشتی؟ او گفت:در دفترم نوشتم این دختر متعلق به شاه عباس است. این را گفت و غیب شد. صبح شد. درویش از مرد پرسید: دیشب خداوند فرزندی به تو عنایت فرموده، دختر است یا پسر؟مرد گفت دختر! درویش گریه کرد وبا التماس به مرد فقیر گفت: من هیچ فرزندی ندارم. این دختر را به من بده حاضرم برابر وزنش گوهرِ شب­ چراغ بدهم. زنش وقتی این سخن را شنید، مرد را راضی کرد که دختر را به او بدهند. شاه عباس که از حرف تقدیر نویس ترسیده بود، پیش خود فکر کرد که احتمال دارد  چندین سال بعد، چنان فقیر و درمانده و در به در شود که هم سطح این مرد هیزم­ شکن باشد و با آن­ها برابر شود تا جایی که  این نوزاد دختر به او به عنوان همسر داده ­شود. با این افکار آشفته و پریشان، راهی جایی شد که لباس­های شاهی ­اش را بپوشد. چون آن­جا رسید، نگهبان خود را دید. به او گفت این نوزاد را بکش و سپس نزد من برگرد. مأمور دختر را به جایی دور برد و خواست او را بکشد. کودک مچ دست او را گرفت و خندید. مأمور از کشتن کودک دست کشید در حالی­که کمی از پوست شکم او را پاره کرده بود. مأمور نزد شاه باز گشت و گفت او را با شمشیر کشتم. پدر دختر از روی عادت بار وبنه­ی خود را برداشت و به قصد جمع آوری هیزم روانه جنگل شد. از دور صدای گریه­ ی بچه ­ای را شنید. به طرف او دوید و او را شناخت و با خود گفت حکمت چیست؟ این که دختر من است این­جا چه می­کند؟ او را برداشت و به ­سوی خانه شتافت.زن تا نوزاد را دید او را شناخت و گفت: پول خوبی ب ه­دست آوردیم، این هم از دخترمان. دیگر از خدا چه می­خواهی؟ سپس رفت پوست شکم دختر را دوخت و مرهم بر آن گذاشت تا زخمش زودتر بهبود یابد. مرد فقیر کم کم ثروت زیادی به­ هم زد و تاجر معروفی شد. دختر بزرگ شد تا آن­جا که زیباترین و با اخلاق­ ترین دختر شهر شد شاه عباس که هنوز دست از کمک به فقرا برنداشته بود، روزی به خانه­ ی تاجر ثروتمند رسید. زن خانه بر درویش نهیب زد و گفت دور شو! از هرچه درویش است نفرت دارم. دخترِ خانه بانگ بر مادر زد و گفت: مادر جان همه­ ی درویش­ها که بد نیستند. تو خاطره­ ی بدی از یک درویش داری نباید همگان را نهیب زنی! سپس به مادرش گفت کمی نان به او بده! درویش(شاه عباس) دختر را دید و از آن همه زیبایی و وقار متعجب شد. وقتی به قصر بازگشت، همه­ ی بزرگان را خبردار کرد و گفت من دختر فلان تاجر را به زنی می­خواهم. تاجر دخترش را با افتخار به شاه داد. شب زفاف شاه عباس زخم روی شکم دختر را دید و از او پرسید این چیست؟ دختر که شرح ماجرا را از زبان مادرش شنیده بود، همه را برای شاه باز گو کرد. شاه عباس به سر و روی خود زد و گفت: ای وای بر من! که  آدمی را چاره­ای جز تسلیم شدن در برابر تقدیر نیست. و در دل بسیار خودش را سرزنش کرد که چطور قصد فرار کردن از دست تقدیر را داشته و چرا زود قضاوت کرده است.

]]>
/%da%af%d9%88%d9%87%d8%b1-%d8%b4%d8%a8-%da%86%d8%b1%d8%a7%d8%ba/feed/ 0
An analysis of women’s function in the folk tales of Kohgiluyeh and Boyer Ahmad /an-analysis-of-womens-function-in-the-folk-tales-of-kohgiluyeh-and-boyer-ahmad/ /an-analysis-of-womens-function-in-the-folk-tales-of-kohgiluyeh-and-boyer-ahmad/#comments Fri, 21 Aug 2020 15:56:57 +0000 /?p=637 The present study, entitled “Analysis of Women’s function in Kohgiluyeh and Boyer-Ahmad Folk Tales,” examines women’s functions in the region’s folk tales. Myths have long played a significant role in the preservation of ancient cultural heritage among all nations and societies, so the legends of the people of Kohgiluyeh and Boyer-Ahmad have been no exception. In the structure of these stories, women, like the driving force of events, have had a significant presence in the ups and downs, as well as in the position of positive and negative characters.

mosaddegh Z, sheibaniaghdam A, Gozashti M. An Analysis of Women’s Relationships in the Folk Tales of Kohkiloye-and-Boyer-Ahmad. CFL. 2020; 8 (33) :121-147
URL: http://cfl.modares.ac.ir/article-11-39994-fa.html

(@dolatshahiart)

]]>
/an-analysis-of-womens-function-in-the-folk-tales-of-kohgiluyeh-and-boyer-ahmad/feed/ 1
گجله زرد(Yellow calf) /%da%af%d8%ac%d9%84%d9%87-%d8%b2%d8%b1%d8%afyellow-calf/ /%da%af%d8%ac%d9%84%d9%87-%d8%b2%d8%b1%d8%afyellow-calf/#respond Fri, 15 May 2020 17:48:26 +0000 /?p=611

]]>
/%da%af%d8%ac%d9%84%d9%87-%d8%b2%d8%b1%d8%afyellow-calf/feed/ 0
Fayez and Pari (The first narrative) /fayez-and-pari-the-first-narrative/ /fayez-and-pari-the-first-narrative/#respond Thu, 09 Apr 2020 18:17:41 +0000 /?p=604

Narrator: Falak Vameqiniya

Job: Farmer and housewife

Location: Por Eshkeft village from the area of Kohkiluye and Boyer Ahmad Province

Date of collection: 8/4/1398

Collector: Zeynab Mosaddeq

Fayez Dashtestani had fallen in love and was constantly returning to the plains. Fairies were always in front of him. Fayez fell in love with one of them. “I will marry you on three terms,” ​​Pari(Fairy) told him. Fayez accepted and married her. They continued to live together until God gave them two children. The children were taken care of by the wolves. Fayez’s mother, who was not a poor old woman (like me, according to the narrator), fell into bed and was dying. Pari saw things in her moments of life that others didn’t see. Pari packed up and sat down in the arch of a high window. Fayez looked at her and fell silent. When Fayez’s mother died and people wanted to take her to the water for a bath, Pari saw two pieces, one of which was a patch of water and the other a piece of burnt bread given to the boy, and was moving on a short wooden stick above her head. Those two were the only good things Fayez’s mother did during her lifetime and only Pari could see it! Pari laughed when she saw that scene. Fayez, who witnessed everything, was determined and asked Pari why you was sitting on the window when my mother died, and you collected yourself. And when they took her to the water to bathe, why did you laugh? Prior to her marriage, Pari had promised Fayez that he would not ask her the reason for her actions and would not swear at her mother-in-law and spit on her. With these questions, Fayez violated all three conditions. Pari answered him, “Weren’t you supposed to ask a question?” Fayez, who was very angry with Pari, spat and said, “Damn your mother’s milk!” Pari got up from Fayez and angrily walked away from him and called the wolves. She said: Bring the children! The wolves brought the children, and Pari cut them both in half. She threw half of it at Fayez and kept the other half with herself. From that moment, Pari left him forever. At that moment, Fayez started composing poetry and sang:

“Oh! The fairy, the fairy, the fairy! … ” He was sorry for what he had done.  Pari came to him and Fayez only smelled her and knew that Pari had come to him but did not show herself to him. At that moment, his poem was blossoming again and he described it as follows: “I woke up to smell the scent of flowers. I was slept that I said to myself which my beloved came to me.”

Set by Ashraf Sheibaniaghdam

]]>
/fayez-and-pari-the-first-narrative/feed/ 0
زنان کهکیلویه و بویراحمد /%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%87%da%a9%db%8c%d9%84%d9%88%db%8c%d9%87-%d9%88-%d8%a8%d9%88%db%8c%d8%b1%d8%a7%d8%ad%d9%85%d8%af/ /%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%87%da%a9%db%8c%d9%84%d9%88%db%8c%d9%87-%d9%88-%d8%a8%d9%88%db%8c%d8%b1%d8%a7%d8%ad%d9%85%d8%af/#respond Thu, 02 Apr 2020 10:28:27 +0000 /?p=593 لباس سنّتی زنان  کهگیلویه و بویراحمد

(نویسنده:زینب مصدق)

مقدمه

منطقه ­ی کهگیلویه و بویراحمد یکی از کهن­ترین سرزمین­هایی است که در نقشه­ی جغرافیایی فلات ایران و بویژه سرزمین ایران به­چشم می­خورد. بر خلاف نظر و دیدگاه برخی از صاحب­نظران مبنی بر نوپا بودن این کهن دیار و فرهنگ و سنن مردمان آن، گفته می­شود؛ کهگیلویه و بویراحمد از نقطه­نظرهای بی­شمار در زمره­ی خاص­ترین و بی­نظیرترین مناطق بکر و دست­نخورده به­شمار می­رود.

 این کهن دیار چه از نظر فرهنگی و جغرافیایی و چه از نظر اجتماعی و سیاسی، الگوهای ویژه و خاص خود را داشته ، دارد و خواهد داشت . به­گونه­ای که قابل مقایسه با هیچ نقطه­ی دیگری در فلات ایران نخواهد بود. مصداق دیدگاه و نظرات یاد شده را به­خوبی می­توان در سنن، آداب و رسوم و شیوه­های متفاوت و منحصر به­فرد مردم ساکن در این حد و مرز مشاهده و ملاحظه نمود.

راه و روش­های خاص در برگزاری مراسم شادی و شیون، سبک­های منحصر به­فرد در بکارگیری اسباب و لوازم، آداب و رسوم ویژه در بزرگداشت­ها و عملکرد آنان در برخورد با موانع و مشکلات و تکیه بر فرهنگ خود داشتن، دلیل قانع کننده­ای در حفظ و تداوم فرهنگ و اجتماعیات این مردم از گذشته تا کنون بوده است.

لباس محلی، هنر ماندگار زنان کهگیلویه و بویراحمد

در کنار آداب و رسوم و سبک­های ویژه در شئون مختلف و متفاوت زندگی جمعی و شخصی، آن­چه بیش از همه­چیز توجه و دقّت هر بیننده­ای را به­خود جلب می­نماید، شیوه و سبک خاص و بی­مانند پوشش و لباس زنان کهگیلویه و بویراحمدی است که چه بسا در پاره­ای مواقع، ذهن فعال و کاوش­گر بوم­گردان را بیش از هر هنر دیگری در میان این ایلات و قبایل به­خود جلب می­نماید. بطور قطع آنان با خود گفته­اند چگونه و در چه شرایطی زنان کهگیلویه و بویراحمدی در طول دوران و از زمان­های بسیار دور تا کنون توانسته­اند چنین پوشش خاص و ویژه­ای را طراحی کرده و مورد استفاده قرار دهند.

به­طور قطع آنان قادر بوده­اند مانند بسیاری دیگر از زنان با فرهنگ­های دیگر، لباسی را طراحی و به­صورت ساده و ابتدایی  دوخته و مورد بهره­برداری قرار دهند. زنان این خطه از ایران نه تنها در این مورد ویژه بلکه در تمام موارد مشابه دیگر هیچ­گاه متکی به هیچ آداب و رسوم و سنن از میان  اقوام و ملل دیگر نبوده­اند، لذا در این مورد خاص نیز با کمک و یاری گرفتن از ذهن خلّاق و متفکر خود چنین طرح­های زیبا و چشم­نوازی را در پرده­ی ذهن پویای خود ترسیم نموده و سپس مورد استفاده قرار داده­اند.

علاوه بر موارد یاد شده، ذکر این نکته خالی از لطف نخواهد بود که در دنیای کنونی که زنان و دختران مشرق زمین  بیش از پیش در فکر پیوستن به دهکده ­ی جهانی بوده و تمایل زیادی به پیش رفتن با دنیای مدرن غرب در زمینه­ی پوشش و لباس دارند، با اطمینان خاطر می­توان گفت که هیچ­یک از زنان و دختران کهگیلویه و بویراحمدی از گذشته تا کنون لباس محلی خود را به هیچ نوع پوشش چه داخلی و چه خارجی ترجیح نداده اند.

بخش­های مختلف پوشش محلی

از میان تمام طرح­ها و الگوهای طراحی شده­ی لباس­های سنتی و قومی در ایران زمین، لباس های سنتی و محلی زنان کهگیلویه و بویراحمد، تنها لباسی است که در طول سالیان دور تاکنون دستخوش تغییر و تحول واقع نشده و به همان سبک و سیاق قدیمی و باستانی خود باقی مانده است. شاید در نوع پارچه­ها و مدل­های مختلف آن بویژه در گزینش طرح­هایی با عنوان«دمه» و «چینی» در تومبون­ها یا همان دامن­های لباس طرح­هایی کم یا زیاد شده باشد و یا از الگوهای بومی و منطقه­ای بهره برده شده باشد اما آنچه واضح و روشن است این­که حتی اگر مبنی را بر تغییر سطحی و ظاهری طرح لباس­های محلی قرار دهیم، باز هم گفته­می­شود این طرح­ و الگوها ساخته و پرداخته­ی ذهن و اندیشه­ی خلاق  زنان و دختران کهگیلویه و بویراحمدی بوده است نه این­که از بیرون طراحی و ارائه شده باشد یا با طرح­های جدید و بروز کنونی طراحی و دوخته شده باشد.

لباس محلی زنان کهگیلویه و بویراحمدی از چند بخش یا قسمت یا تکه فراهم شده است که هریک از آن­ها مکمل و تمام­کننده­ی بخش­های دیگر است. هر یک از این بخش­ها به­خودی خود زیبایی خاص و ویژه­ای دارد اما زمانی­که در کنار هم قرار داده شده و پوشیده می­شود نه تنها خود لباس بیشتر زیبایی و منحصر به فرد بودن خود را نشان می­دهد بلکه بر جمال و زیبایی و اندام و هیکل زنان و دختران لر کهگیلویه و بویراحمدی نیز تأثیری چندبرابر  خواهد گذاشت.

همان­طور که گفته شد این لباس محلی از چند بخش تشکیل شده است که هر یک از آن­ها بدون دیگری جلوه­ی خاص خود را نشان نخواهد داد. علاوه بر تمبون(دامن)، پیراهن که به­طور معمول همرنگ و در پاره­ای موارد می­تواند مرتبط و یا غیر مرتبط با رنگ و طرح و نقوش تمبون باشد، بر روی تمبون قرار می­گیرد که سایز و اندازه­ی و متراژ آن ارتباط مستقیمی با متراژ تمبون دارد. در بسیاری مناطق از نظر اندازه موازی با چین و یا حاشیه­ی تمبون بریده می­شود و در برخی موارد و با در نظر گرفتن سلیقه­ی شخص، می­تواند کوتاه­تر از حد چین یا حاشیه­ی تمبون باشد.

پیراهن محلی از دو طرف درز و یا چاکی دارد که باز می­تواند تا سرحد شروع بلندای تمبون باشد و یا چاک آن بالاتر از حد بلندای تمبون بریده شود و درز داده شود. در هر دو حالت جلوه و زیبایی خود را حفظ خواهد کرد.

علاوه بر دو مورد گفته شده؛ روسری «کهنه­ی محلی» هست که باز هم مطابق شأن و سلیقه­ی شخص گزینش شده و سپس بر حسب متراژ خاص و ویژه­ای بریده و دوخته می­شود. بطور معمول جنس آن، تور نازک است که البته کسانی که با پوشیدن این جنس خاص مخالف هستند در بیشتر موارد زیر آن روسری دیگری ­سر می­کنند اما سبک سنّتی آن، همان شیوه­ی قدیمی و تور مانند آن است که زنان و دختران، طره­«زلف» خود را از زیر آن بیرون انداخته و دوباره بخش انتهایی موهای خود را از زیر آن به زیر گردن عبور می­دهند.

روسرس های تور به­طور معمول به دلیل جنس خاص داشتن، از سر سُر خورده و باعث اذیت شدن زنان و دختران می­شده­اند. این­بار نیز ذهن خلاق و پویای هنرمندان کهگیلویه و بویراحمدی شکوفا شده و با خلق و طراحی «لَچَک» مانع از افتادن و لیز خوردن روسری شده­اند.

لچک به دانه­های پولک و مهره­های رنگی و و در برخی موارد با دانه­های اشرفی مزیّن می­شده و می­شود. البته در گذشته بیشتر با دوخت  اشرفی در گرداگرد پیشانی تزئین می­شده است اما اکنون بیشتر با پولک و یا شکل جدیدتر آن یعنی سِرمه دوزی مزین می­شود. رنگ آن نیز سلیقه­ای بوده و در تناسب با رنگ روسری و لباس می­باشد.

یکی از زیباترین و ماندگارترین و دوست­داشتنی ترین بخش­های لباس محلی کهگیلویه و بویراحمد، چهار قد(سربند) است که به دلیل اهمیت و ارزشی که در جاندار کردن و روح­بخشی به لباس محلی دارد، به بهترین شکل ممکن و در ناب­ترین طرح­ها و نقش­های بیاد ماندنی طراحی و نقاشی شده است.

رنگ چهار قد که معمولا در سازگاری با رنگ و طرح لباس می­باشد در پاره­ای موارد در تضاد با آن مورد گزینش قرار می­گیرد که در این صورت نیز  جلوه و زیبایی منحصر به­فردی به امتداد و قد و هیکل شخص داده است.

منحصر به­فرد بودن پوشش محلی کهن­دیار لُربزرگ(کهگیلویه و بویراحمد)

به دلیل تعصب آگاهانه و متفکرانه و اصرار بر حفظ سنن در انتخاب پوشش محلی زنان کهگیلویه وبویراحمدی، امروزه به روشنی شاهد این جریان بوده و هستیم که بسیاری از زنان و دختران از جنوب و جنوب غربی و حتی جنوب شرق ایران به این پوشش روی آورده اند چه ترک باشند و چه لر.

پوشش محلی و منحصر به­فرد کهگیلویه و بویراحمدی­ها، در هر صورت، تأثیری عمیق در شیوه­ی پوشش و گزینش لباس محلی زنان و دختران  در میان دیگر ایلات و اقوام ایرانی داشته است تا جایی که بسیاری از ایلات لر و ترک و حتی فارس در استان­های هم­جوار با توجه به فراموش کردن لباس و پوشش محلی خود، دوباره جذب این پوشش شده اند آن هم از نوعی که جزو پوشش زنان لر و دختران بی­نظیر کهگیلویه و بویراحمدی بوده است.

به­طور معمول متراژ یک­دست لباس محلی بدون در نظر گرفتن روسری(کهنه) و چهارقد، بین شش تا هفت متر برآورد می­شود که این حجم لباس نه تنها برای حفظ و صیانت از ظاهر و بدن زنان و دختران این خطه قابل اهمیت است بلکه به دلیل کوهستانی بودن و شرایط آب و هوایی خاص مناطق زاگرس نشین مانند دیواری محکم در برابر سرما و سوز و در فصول گرم برای جلوگیری از گرمای شدید و خنک نگه­داشتن بدن قابل بررسی است به این معنی که در فصول سرد سال با گرم نگه داشتن و در فصول گرم با حفظ خنکی و نگهداشت رطوبت ، بدن را محافظت می­نماید.

یکی دیگر از موارد پوشش محلی زنان و دختران در کهگیلویه و بویراحمد بخشی از آن لباس با عنوان«دَلگ/ با سکون حرف لام» است که امروزه کمتر به آن توجه می­شود ولی در گذشته بسیار مورد استفاده بوده است. در حقیقت کُتی زنانه است که سرآستین­هایی بلند دارد به گونه­ای که یک وجب از سرانگشتان بیرون می­باشد. این تن پوش در رنگ­های مختلف و مانند طرح و رنگ لباس به سنّ و سال و موقعیت اجتماعی اشخاص مورد استفاده قرار می­گرفته است.

]]>
/%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%87%da%a9%db%8c%d9%84%d9%88%db%8c%d9%87-%d9%88-%d8%a8%d9%88%db%8c%d8%b1%d8%a7%d8%ad%d9%85%d8%af/feed/ 0
Pari Jan /pri-jan/ /pri-jan/#respond Tue, 31 Mar 2020 13:59:07 +0000 /?p=570

Narrator: Golnaz jashsha

Job: Housewife

Locate of collection: Nasa Jowkar village

Date of collection: 1397/5/6

Collector: Zeynab Mosaddeq PhD. Candidate

A man had seven wives, all of them were pregnant. Every day the man would give his clothes to one of them to wash. He divided all the housework between them so that everyone could play a part in the work. When they washed their clothes, they realized that all of them were dirty and needed to be washed again. Every woman would come back to wash her clothes.This was repeated every day, and everyone’s mind was busy.

One day, as in the old days, one of the women put the clothes in a big wash and went to the stream to wash them. This time, the man also went behind her secretly. Somewhere nearby, he lurked behind a rock to find out what the secret behind it was. As the woman washed her clothes and spread the rope and came back to wash the other, the man turned his attention to the clothes she had hung on the strap. Suddenly a woman came in with no trace of her. The man slowly stepped forward, and jumped up and grabbed her wrist as the woman reached out to take off the first clothes and hurriedly slid behind a tree while no one noticed anything. He asked, “Who are you? Do you treat this to my women every day? “What have they done, and why are you wasting their time every day? What do you do with my clothes?” The woman (Parijan) said, “Don’t say anything! Just listen to me. I’m pregnant. You must bring disaster on your wives so, you can marry me. “If you do that, nothing will happen to your clothes anymore and you will live a comfortable life.” The man who was surprised said to her, “I have seven women, all of them are pregnant. What can I do? I can’t do anything, if you have a solution for me to follow. The woman already had some mud, prayed over it and gave it to him and said, “Pour into their eyes so their eyes will be blind.” The man got up next to the woman and proceeded to execute the woman’s plan. He poured some of that mud into each of his wives’ eyes, they were all blind. Then he imprisoned them all in a well. When the time came for their delivery, they gave birth to their babies. They had nothing to eat and ate their kids. The last woman had not yet been born.

To save his life, each woman would give some of her children’s meat to eat. But she ate no meat and pretended to have eaten. While hiding the flesh under her clothes. Her hooves asked her, “We don’t see you eating anything. What are you doing? “The little woman would tell them that I had nothing to do with you and that I would not ask you any questions. Why do you become so scared of me? What do you do with me? Her baby was born and that was the time for the delivery of the baby.

The mother hid him somewhere out of the sight of everyone. Everyone was asking her, so why not kill your kids? Why don’t you let to eat us? We look forward to eating your child’s meat. All of us killed our children and ate except your baby, let us kill and eat. The woman shook her hand and pulled out pieces of dried meat and threw in front of them and said, “These are the meat you gave me in the past days. I haven’t eaten anything.” I’m not killing my baby. Why should I kill my baby? He is the only one that I have in the world. I love him so much I can’t kill him. The other women became very angry and demanded the member of the child from the woman .The woman was trying to get away from them to save her only child. He grew bigger and bigger and he obeyed his mother. Through the power of God the woman was able to send her son out of the well. He went to his father.

Parijan was married to his father, cooking meals and doing housework every day. She would give every meal she made to her husband and the boy that named Khak andaz. The boy gathered all of the leftovers into a container and threw them into the well, hidden the eyes of the father, so that his mother and grandchildren would not go hungry. Her father’s wife witnessed the disappearance of her clothes every day and could see that whatever was left of the food would be gone, but he didn’t know that Khak andaz was doing it. She monitored and followed his movements. Until one night, she realized that everything was stolen from the house by Khak andaz. Parijan, which had a large tribe (of course, its tribe was snake, mice, lizards, wolves, hyenas, and other animals) no longer allowed him to leave the house. His mother and grandparents were dying in the well, and no one was aware of them. Parijan, whose husband’s son had been hard-pressed to her (had taken care of his father’s mother and wives and prevented them from dying), wrote a letter to her relatives and tribes (predators and insects) and handed it to him. Parijan wrote in the letter that when this boy came to you eat him! But the Khak andaz did not know the contents of the letter. He had no choice but to obey his father’s wife. He went to the desired point. When he went into the dungeon, no one was there. The only one he saw was a little girl with a yogurt bowl in front of her and a big snake in her hand. She grabbed the snake’s head and dipped it in yogurt and said, “Li li li li li li eat yogurt! Eat Zira Berenjas. Khak andaz sat next to the little girl and looked at her with surprise. When his eyes got used to the black, he suddenly looked around at himself and the little girl and saw around them and on the ledges, a lot of glass. He asked the girl what are these jars? And for whom? The girl said: One for my father, one for my mother, one for my sister, one for my brother, one for my niece, one for my uncle, and every glass is for one of my relatives and relatives.

He counted one by one all his relatives. But the one that is more laid back for my dearest Parijan’s sister. Khak andaz was very angry from Parijan, and his bowl of patience was filled by his father’s wife, when heard the name of Parijan, got up and grabbed a wooden board and broke all the jars of Parijan’s relatives. Even the girl who was talking to him a few moments ago. The girl smoked once and went into the air. A number of animals and insects realized that Khak andaz in their dungeons were about to enter, one by one their glass of life had broken and disappeared. He broke all the jars and destroyed all of Parijan’s friends. Only the glass of Parijan life remained. He picked it up and headed to his father’s house. Parijan, on the other hand, was not calm and waiting for news from his friends and relatives about the boy’s death. The digger came in with a glass of John Parijan in his hand. As soon as Parijan’s eye fell on the ground and she saw the glass in his hand, she knew the situation was very bad and she had to do something. She went to the Khak Andaz and greeted him very kindly and welcome my son, where have you been until now? Set up. And screaming from afar, my son, lest you betray the trust you have in hand! But you don’t hear the ear.

He was only thinking about revenge. He was a shrewd boy, not deceived by Parijan’s words, and as he was approaching Parijan, the glass slammed into his stone and broke. Parijan fell down and his life was cut off. From the power of the Lord the boy (as if he were an angel) tore apart Parijan’s belly, pulled out his bowels, and tore it apart and left it under the sun to dry. Then he made a powder with it and read it on Verdi and immediately went to his mother and his grandsons. He called them and poured the powder over their wells on top of them. They all saw and came out of the well with the help of the boy. The Khak andaz went to his father and told him the whole story. The father regrets having eaten the spell and the sorceress. Mother and mother-in-law returned home and continued their normal lives as before.

]]>
/pri-jan/feed/ 0