شاه عباس بخشی از نیازمندیهای مردم تنگدست را فراهم می کرد و به زیردستان خود می داد که به دست آنها برسانند. زیر دستان شاه از دادن آن مایحتاج به افراد تهیدست خودداری نموده و آنها را برای خود نگاه می داشتند. مردم هم از نداری و بدبختی نزد شاه پیوسته شکایت می کردند.
شاه عباس که متوجه وخامت اوضاع شد، در لباس گدا هر شب به خانه ی فقرا سر می زد وبه هرکدام یک گوهر شب چراغ می داد. یکی از شبها با چند زن روبه رو شد. به آنها گفت: یا علی بگویید و به من کمک کنید. آنها گفتند یا علی! اما ای درویش ما چیزی نداریم. شاه عباس گفت: غریبم جایی برای خواب بدهید. یکی از آنها گفت: شوهرم هیزم کش است و بسیار فقیریم. می توانی گوشه ای از حیاط ما بخوابی. وقتی درویش وارد حیاط شد هفت یا هشت زن را دید که در حال رفت و آمدند. درویش پرسید این هفت یا هشت زن از آنِ کیست؟ مرد خانه گفت آنها دختران دمِ بخت من هستند. زنی که به تو پناه داد نیز زن من است که باردار است. از نداری و تهیدستی هیچ کس حاضر نیست با دخترانم ازدواج کند. مرد با اشاره ی دستش درویش را به کنار دروازه برای خوابیدن راهنمایی کرد. نیمه های شب، درویش(شاه عباس) از صدای داد و فریاد و درد زایمان زن بیدار شد. او دختری بسیار زیبا به دنیا اورد. زن از اینکه نهمین دختر را بهدنیا آورد، بسیار ناراحت شد و از شدت غصه از حال رفت. در ان لحظه درویش متوجه شد که دیوار خانه ی مرد فقیر، شکافته شد و مردی درشت هیکل بالای سر نوزاد رفت و پارچه را از روی او کنار زد و در دفتری که دردست داشت چیزی نوشت و بیرون آمد. در این هنگام شاه عباس پرید و دست او را گرفت و گفت تو کیستی؟ این وقت شب در خانه ی این فقیر چه میکنی و در دفترت چه نوشتی؟ آن شخص گفت من تقدیر نویسم! گفت چه نوشتی؟ او گفت:در دفترم نوشتم این دختر متعلق به شاه عباس است. این را گفت و غیب شد. صبح شد. درویش از مرد پرسید: دیشب خداوند فرزندی به تو عنایت فرموده، دختر است یا پسر؟مرد گفت دختر! درویش گریه کرد وبا التماس به مرد فقیر گفت: من هیچ فرزندی ندارم. این دختر را به من بده حاضرم برابر وزنش گوهرِ شب چراغ بدهم. زنش وقتی این سخن را شنید، مرد را راضی کرد که دختر را به او بدهند. شاه عباس که از حرف تقدیر نویس ترسیده بود، پیش خود فکر کرد که احتمال دارد چندین سال بعد، چنان فقیر و درمانده و در به در شود که هم سطح این مرد هیزم شکن باشد و با آنها برابر شود تا جایی که این نوزاد دختر به او به عنوان همسر داده شود. با این افکار آشفته و پریشان، راهی جایی شد که لباسهای شاهی اش را بپوشد. چون آنجا رسید، نگهبان خود را دید. به او گفت این نوزاد را بکش و سپس نزد من برگرد. مأمور دختر را به جایی دور برد و خواست او را بکشد. کودک مچ دست او را گرفت و خندید. مأمور از کشتن کودک دست کشید در حالیکه کمی از پوست شکم او را پاره کرده بود. مأمور نزد شاه باز گشت و گفت او را با شمشیر کشتم. پدر دختر از روی عادت بار وبنهی خود را برداشت و به قصد جمع آوری هیزم روانه جنگل شد. از دور صدای گریه ی بچه ای را شنید. به طرف او دوید و او را شناخت و با خود گفت حکمت چیست؟ این که دختر من است اینجا چه میکند؟ او را برداشت و به سوی خانه شتافت.زن تا نوزاد را دید او را شناخت و گفت: پول خوبی ب هدست آوردیم، این هم از دخترمان. دیگر از خدا چه میخواهی؟ سپس رفت پوست شکم دختر را دوخت و مرهم بر آن گذاشت تا زخمش زودتر بهبود یابد. مرد فقیر کم کم ثروت زیادی به هم زد و تاجر معروفی شد. دختر بزرگ شد تا آنجا که زیباترین و با اخلاق ترین دختر شهر شد شاه عباس که هنوز دست از کمک به فقرا برنداشته بود، روزی به خانه ی تاجر ثروتمند رسید. زن خانه بر درویش نهیب زد و گفت دور شو! از هرچه درویش است نفرت دارم. دخترِ خانه بانگ بر مادر زد و گفت: مادر جان همه ی درویشها که بد نیستند. تو خاطره ی بدی از یک درویش داری نباید همگان را نهیب زنی! سپس به مادرش گفت کمی نان به او بده! درویش(شاه عباس) دختر را دید و از آن همه زیبایی و وقار متعجب شد. وقتی به قصر بازگشت، همه ی بزرگان را خبردار کرد و گفت من دختر فلان تاجر را به زنی میخواهم. تاجر دخترش را با افتخار به شاه داد. شب زفاف شاه عباس زخم روی شکم دختر را دید و از او پرسید این چیست؟ دختر که شرح ماجرا را از زبان مادرش شنیده بود، همه را برای شاه باز گو کرد. شاه عباس به سر و روی خود زد و گفت: ای وای بر من! که آدمی را چارهای جز تسلیم شدن در برابر تقدیر نیست. و در دل بسیار خودش را سرزنش کرد که چطور قصد فرار کردن از دست تقدیر را داشته و چرا زود قضاوت کرده است.